من با یه دستور از اینستا درست کردم به شدت خشک شد میشه بعنوان مصالح ساختمانی ازش استفاده کرد،ضد آب،ضد ضربه،ضد حریق،ما اینیم😎💪💪
یه روز مش سکینه اومد وگفت بیا بریم خانم میخواد ببیندت،منم سرو وضعمو مرتب کردم ودنبالش راه افتادم،وارد اتاق شدم یه خانم مسن با موهای خاکستری وپیراهنی آبی رو صندلی نشسته بود سلام کردم ورفتم دستشو بوسیدم.رو کرد به سکینه خانم وگفت دختر زیباییه ،خواستم بیاد کارای منو بکنه ولی کوچیکه ،بهتره همون بیرونی باشه مواظب باش اینطرفا آفتابی نشه.مش سکینه گفت چشم خیالتون تخت.
وقتی اومدیم بیرون یکم ناراحت بودم ،کاش خدمت خانمو میکردم اونوقت هر روز میشد وسایلای خوشگل تو خونه رو ببینم ولمس کنم.پشت سر مش سکینه راه میرفتم که حس کردم پرده یکی از اتاقای طبقه بالا تکون خورد.نگاه کردم ولی چیزی نبود.
چند بار دیگه هم که از حیاط رد شده بودم همین حس رو داشتم،به مش سکینه گفتم کسی اتاق بالا هست،گفت نه چطور، گفتم انگار پرده تکون خورد ،گفت نه اشتباه فکر کردی لابد باد تکونش داده زود برو آشپزخونه.
چند سال دیگه هم تو اون خونه کار کردم بدون اینکه اجازه رفت وامد به حیاط اصلی رو داشته باشم.اما کاملا از کارم وزندگیم راضی بودم وکاملا احساس خوشبختی داشتم،گاه گداریم به خانوادم فکر میکردم بخصوص اگر کسی با گویش ولهجه مردم ده ما یا اون حوالی حرف میزد ناخوداگاه از جام میپریدم،حس میکردم کسی اومده دنبالم ولی هیچکس طی اون سالها سراغی ازم نگرفت حتی دیگه هیچوقتم ننه بلقیس نیومد چون دیگه ازش کارگرنمیگرفتن.آخه چندماه بعد از من دوتا پسر آورد که گویا هر دوکچلی داشتن،خیلی خرج درمونشون کردن،آخرش به روش قدیمی مجبور شدن زفت بندازن رو سرشون،تا خوب بشن(زفت با کسره زیر ز خوانده میشه وماده ای قیر ماننده که رو زخم کچلی می گذاشتن تا هوا نکشه وقارچش از بین بره وبعد از مدت طولانی میکندنش ومشکل اینجا بوده که وقتی میکندن پوست سالم اطراف زخمم کنده میشد ومکافاتی بوده)ودرنهایتم پسشون دادن به ننه بلقیس وگفتن دیگه نیا.
خلاصه دیگه کلا هیچ خبری از ده واهالیش وخانوادم نداشتم.
حدودای دوازده ساله بودم که شور وشوقی درخونه به راه افتاد وگفتن پسر کوچیکه آقا قراره از فرنگ برگرده .همه به تکاپو افتادیم ومهمانی بزرگی ترتیب دادن واز اونجایی که دوتا از کلفتا شوهر کردن ورفتن تعداد کارگرا کم شده بود ومنم باید میرفتم درحیاط اصلی برای پذیرایی وکار.مهمونی بزرگی دادن مردا رفتن منزل پسر بزرگ آقا وزنا درحیاط نشستن از بهترین میوه ها روی میزا چیده شد ومدام با شربت وبستنی سنتی وبهترین شیرینی ها که عطر روغن محلیش هوش از سر آدم میبرد پذیرایی میشدن...11
اون شب مطرب آورده بودن ورو حوض رو با تخته پوشونده بودن ومطربا رو از عصر نشونده بودن رو حوض وچشماشونم با پارچه سفت وسخت بسته بودن.
کارگرا میگفتن بین خانم وآقا بحث گرفته که مطرب بی کلاسه وزشته الان میگن رو حوضی آوردن،ولی آقا گفته چون میخوام زنا ودخترا دوتا از کارخونه دارا رو هم دعوت کنم که مومنن مطرب چشم بسته بهتره تازه تمام اتاقا وایوان وحیاطم که پرشده از میز وصندلی بهترین جا براشون رو حوضه.
آقا برای مهمانیهای مردانه ارکستر میاورد وخواننده یه جوان شیک فوکول کراواتی بود هر چند اونام فقط سنتور وضرب میزدن،ولی خوب اونروز اینطور تصمیم گرفته بودن.تازه با اینحال وقتی اون دوتا خانواده اومدن زنا ودختراشون همچنان باچادر نشستن وروشونم محکم گرفته بودن.درحالی که بقیه خانما از جدیدترین ژورنالا با بهترین پارچه ها لباسای مد روز اروپا رو تهیه کرده بودن وپوشیده بودن.
موقع شام هم آشپز سنگ تموم گذاشته بود وچند مدل خورشت تو بشقابای خورشت خوری برای هر دو نفر یکی گذاشته بود وتو دیسای کوچیک مرغ خوری نصف مرغ سرخ کرده چیده بود.همه حسابی پذیرایی شدن ورفتن.وما موندیم واینهمه ظرف وظروف که باید تا صبح شسته میشد وخشک میشد ودر کمد دیواریا چیده میشد.
وفردا هم مراسم شستن ولکه بری از اینهمه پارچه سفید سفره هارو داشتیم وشستن وروفتن حیاط وایوانم که با نوکرا بود.
تا صبح آب جوشوندیمو ظرف شستیم وخشک کردیم درعین حال گفتیم وخندیدیم وگاه گاهی به باقیمانده غذاها وشیرینی هام ناخنک میزدیم.
دم دمای صبح کارمون تموم شد ورفتیم کمی خوابیدیم .ودوباره روز از نو روزی از نو ومشغول سفره ها شدیم وچون خیلی بلند بالا بودن بردیم در حیاط اصلی پهن کردیم.
من داشتم سفره ها رو پهن میکردم که چشمم به پنجره اتاق بالا افتاد بازم حس کردم که یکی از پشت پرده نگاه میکرد وپرده تکون خورد.به آمنه گفتم ولی اونم گفت نه حتما خیالاتی شدی بازم هر چی نگاه کردم دیگه چیزی ندیدم.
روزها میگذشت وخانم وآقا درتکاپو برای پیدا کردن یه دختر خوب برای آخرین پسرشون بودن.
بالاخره با تصمیم آقا قرارشد که دختر یکی از اون خانواده های مومن کارخونه دار را بگیرن،دوباره اختلاف بین خانم وآقا در گرفت.خانم میگفت ما که با فرنگیا رفت وآمد داریم آخه اینا چادرین وبه ما نمیخورن ولی آقا میگفت درعوضش چندتا کارخونه دارن ما میتونیم باهم همکاری وشراکت محکمی داشته باشیم.
روز خواستگاری منو صدا کردن تا برم وکمکشون تا هدایا وسوغاتی هایی که مثلا داماد آورده بود را براشون ببرم .اونروز اولین بار بود که هوشنگ خان رو میدیدم
...
...